|||
 |
44 |
 |
:حاج آقا صحرايي منزل شهيد فرد اسدي مقابل منزل شهيد رجايي قرار داشت. زماني كه شهيد فرد اسدي ترور شده بودند ما به عيادت ايشان رفتيم. ايشان نمونه بارز و مثال زدني ساده زيستي بودند و بسيار زندگي سادهاي داشتند. وارد منزل ايشان كه شده بودم ديدم كه ميز قشنگي گذاشتند و تلويزيون را روي آن گذاشتند. گفتم چقدر زيباست. گفتند ببين اگر خوشت ميآيد براي شما هم يك نمونه بگيرم. من رفتم روميزي را بالا زدم ديدم اين ميز مقوايي است و فقط با يك روميزي زيبا تزئين شده بود. *** شهيد فرد اسدي يك موتور داشت كه هميشه با آن تردد ميكرد. ايشان داشتند از ميدان ولي عصر ميگذشتند كه ديدهاند يك منافق يك اتوبوس را آتش ميزند و پس از آن فرار ميكند. ايشان از موتور پياده ميشوند و با پاي پياده دنبال آن فرد منافق ميروند تا او را دستگير كنند. شهيد جثه ظريفي داشتند با آن جثه لاغر و كوچك به دنبال آن فرد منافق ميرود و بالاخره آن فرد منافق را در كوچة بن بستي گير مياندازد و با او صحبت ميكند كه اسلحهاش را زمين بگذارد ولي آن فرد منافق ابتدا يك تير به سمت شهيد شليك ميكند كه آن تير به دست شهيد ميخورد و آن را زخمي ميكندو سپس خودش يك قرص سياه نور ميخورد و به دَرَك واصل ميشود.
شهيد فرد اسدي براي ما تعريف ميكردند كه من در منزل بودم و دستم به شدت درد ميكرد و از درد به خودم ميپيچيدم گفتم بروم كمي دم در منزل (با اينكه ايشان زياد عادت نداشتند كه به جلوي در منزل بروند) كه ديدم پسر رئيس جمهور (شهيد رجايي) به دنبال جواني كه پدرش برايش دوچرخه خريده بود ميدويد و با التماس ميگفت: فلاني تو رو خدا بگذار من هم با دوچرخهات يك دور بزنم. آنقدر از اين صحنه و ساده زيستي خودش خوشش آمده بود كه براي ما تعريف ميكرد. *** پدر شهيد فرد اسدي كفاش بودند. كفاشي ايشان در خيابان نظام آباد بين گلبرگ و ميدان رسالت كنار يك نانوايي بود. من خيلي خدمت ايشان ميرسيدم. سينة اين مرد گنجينهاي از خاطرات بيپايان اين شهيد بود. روزي كه خدمت ايشان در كفاشيشان نشسته بوديم ميگفت: موقعي كه مردم به پادگانها تهاجم كردند و پادگانها را آزاد ميكردند من دلم مثل سير و سركه ميجوشيد كه از حسن من كسي خبر ميآورد يا نه- هي سراغ ميگرفتم. ميگفت فلان جمعيت آزاد شده و يكي ديگر ميآمد و ميگفت پادگان عشرت آباد (وليعصر فعلي) آزاد شد و من گفتم پس حسن من چه شد؟ دوباره سوال كردم مطمئني همة پادگان گرفته شد و همه آزاد شدند؟ گفتند بله همه را آزاد كردند. من گفتم حسن من در آن پادگان بود مطمئنم حسن من را نديديد. و من به سمت آن پادگان به راه افتادم. رفتم و جمعيت هم به دنبال من. و ديدم پادگان فتح شده و به دست مردم افتاده و آزاد شده. و پدر ايشان همه را برده بود به زيرزمين پادگان و آن در قفل و زنجير داشته و با تبر آن را ميشكنند و وارد ميشوند و مقداري در يك مسير تاريك حركت ميكنند و مجدداً به يك در ديگر ميرسند و ميبينند آن در هم قفل و زنجير شده و آن را هم آنقدر ميزنند و آن را ميشكنند كه باز ميشود يك اتاق كوچك بدون نور و تاريكي باز ميشود و ميبينند كه حسن فرد اسدي در آن اتاق نشسته است و به اين شكل او را پس از مدتها از زندان آزاد كردند. زماني كه شهيد فرد اسدي آزاد ميشود شايد مدتي از تاريخ اعدامش گذشته بود. يكي از معماهايي كه هيچ وقت هيچ كس متوجه نشد كه چرا عليرغم اينكه حكم اعدام صادر شده بود ولي هيچ وقت اجرا نشد. تا اينكه اين شهيد بدست مردم آزاد شود و در دوران بعد از انقلاب، دوران مديريت زيبا و دوران حضورش در جبهههاي جنگ نشان بدهد كه روح ناآرامش آرام و قرار ماندن در اين كالبد را ندارد. تاريخ تولد شهيد يكسال از من بزرگتر بود. متولد 1335 بود.
|
|