آقاي داوود فلاخويي همكار شهيد كلانتري: عرض كنم خدمتتون كه استاد مسلم ايشون حاج آقا تحريري بودن، همين شعري كه هميشه من ميخونم شير را بچه هم ميماند به دور، توبه پيغمبر چه ميماني بگو، حالا اون استاد متوجه ميشه كه اين چقدر شبيه اش هست. تحريري هميشه هوا شو داشت به صورت شاگردهايي كه تو اولويت بودند يعني يكي از شاگردهايي كه در اولويت بودند براي تحريري كلانتري بود يه چند تاي ديگه هم بودند كه حالا لازم نيست كه اسمشونو بگم . همين طوري كه علامة طباطبايي در روايت از استاد ميگفتن كه هر وقت ايشون وارد جلسه كه ميشد علامه ميگفت كه وارد ميشد حالت رقص بهم دست ميداد، براي اينكه يه نفر اومده كه همه حرفهامو ميگيره، تحريري هم با كلانتري اينطور بود يعني من خودم ديده بودم ما كه نشسته بوديم يه دفعه كلانتري مياومد تو ميديدم اصلاً اين چهره اش عوض شد. براي اينكه واقعاً هر حرفي كه از دهنش بيرون مياومد كلانتري حرومش نميكرد و ميگرفت. براي اينكه از قبل خودشو آماده كرده بود، حالا مسئلة بعديم اينجاست كه يه مقدار صحبتهايي كه كردين به عنوان الگو كلانتري نه كلانتري كيه، فرد اسدي كيه، يكي از شاگردان ابوحنيفه اومد پيش او و گفت: آقا من شما رو براي الگو انتخاب كردم ،چكار كنم مثل شما بشم؟ بعد ابو حنيفه گفت: خاك بر سرت ،به هيچ جا نميرسي.شاگرد پرسيد آخه چطور؟ گفت من امام جعفر صادق رو در نظر گرفتم اين شدم تو ميخواي منودر نظر بگيري ديگه هيچي . يعني اون چيزي كه شهيد كلانتري در نظر گرفته اون چيزي كه فرد اسدي در نظر گرفته اونها رو در نظر بگيريم كه حداقل ما هم به جايي برسيم، يه كاري بتونيم بكنيم حالا دست و پا شو حداقل بزنيم، اگر بخواهيم موج رو بياريم پايينتر به جايي نميرسيم. معيار اسلامه، معيار براي اسلام هم چهارده معصوم هستند. بياريمش پايينتر دست و پا زدن بيخوده. مخصوصاً خودم رو عرض ميكنم. من يزدان پناه رو نميدونم كدومتون ميشناختين، خيلي خالص ميدونستمش نميدونم، ميشناختينش يا نه چيز عجيبي بود از اونايي كه نزديك بودن نزديك نزديك بودن ازشون بپرسيد اون خلوصي كه اين داشت اين حالتهايي كه تو وجود ايشون بود، اون كارهايي كه ميكرد، عبادتهايي كه ميكرد، هيچ كسي سر درنميآورد و اصلاً هم دنبال اين نبود كه ببينن يا نبينن، كسي بهش بگه يا نگه. از كجا با كلانتري آشنا شديد؟ ما تقريباً از بچگي تو يك محل بوديم ،اونا چند تا كوچه پايينتر مي نشستن، ما بالاتر مي نشستيم، ايشون از نظر خانوادگي از ما فقيرتر بودند، تعداد برادرها زياد و پدر ناتوان تر، از ما فقيرتر، شغل پدر كلانتري بنده خدا از اين چرخهاي تعاوني داشت سر كوچة ما بعد آن چنان هم به قول معروف روش سرمايهنداشت، بعد با همون هم بايد اين خانواده رو ميگردوند. من يادمه كه اون زمان قديم تو خيابونها يه چيزي واسه پنجاه و خوردهاي ساله پيشه، ما مياومديم تو خيابون شبها كه درس بخونيم، موقع امتحانا، بعد اين تيرهاي چراغ برق كه بودمي رفتيم زير اونها و درس مي خونديم. در منزل ما درس جلسه قرآن بود ،كه حاج آقا تحريري شاگردهاش ترتيب داشتند، يعني وقتي كه شاگردانش وارد ميشدن اول بايد درس قرآن رو به صورت ظاهري ياد ميگرفتن ،بعد مسائل ديني و اصولي قواعد رو، بعد كه يه مقدار پيشرفت ميكردن با نظر خود ايشون بعد مياومدن براي درسهاي مختلف بعد جام المقدمات رو ميخوندن بعد از او ايشون درس فلسفه رو در سه نقطه ميداد. يعني روزهاي چهارشنبه بود كه منزل يكي از بچهها بود، روزهاي جمعه بود كه منزل يه سيدي بود كه اين تقريباً بالاترين نقطهاي فلسفه و ابوعلي سينا رو ميگفتن و اكبر آقايي بود كه اون اكبر آقا بنده خدا از شاگردهاي اصلي حاج آقا بود ولي منزل ما درس قرآن ميداد بعد آقاي كلانتري به توسط يه حالتي با حاج آقا كه مواجه شده بودن ايشون رو فرستادن منزل ما مثلاً يه چيزي حدود 10، 12 سالشون بود كه اومدن منزل ما حالا با اكبر آقا چه صحبتي كرده بودند و چه حالتي بود يه چيزي حدود 2 ماه بعد گفتم كه كلانتري بسه بفرستينش بياد كلاس بعد، من خودم دو سال و خوردهاي هم خونده بودم تازه با زور رفتم كلاس بعد يعني همون كلاسي كه ميگم نزديك به سه سال طول كشيد ولي دو ماهه كلانتري قرار شد بره كه به من خيلي سنگين اومد. بعد رفتم پيشش گفتش كه تو ميتوني نياي كلاسها رو، اون چيزي كه من ميبينم شما نميبينيدو واقعاً هم ميديدها خوب پلههاي كلاسها رو كه كلانتري ديدو و يكي يكي رفت بالا به اون جا رسيد كه تقريباً وردست حاج آقا شده بود، انقدر به ايشون نزديك شده بود دانشگاه رشته تخصصي ايشون ادبيات فارسي بود. تازه ميخوام بگم خيلي نزديك شديم به هم و تو مخابرات هم كه اومديم با هم بوديم. خيلي به همديگه نزديك شديم و با هم ارتباط محلي داشتيم، ولي ايشون رفت كابل ومن رفتم سالن دستگاه .ايشون تو قسمت كابل گاز كنترل بودو بعد من رفتم اصلاً از اول سالن دستگاه. توي مسائل مختلف ايشون سعيش در اين بود كه بچههايي كه دور و برش هستن اونها رو مثل يه حالت چنگك مانند بكشه بالا يعني نگاه ميكرد تواناييهاي خودشو در نظر ميگرفت مثلاً توي يه جلسه ثابت قدم و آخوندي و بچههاي ديگه رو درس قرآن و مسائل قرآني گذاشت، باور كنيد در يك سال زير و رو كرد. من اصلاً باور نميكردم كه اين بچهها همون بچههايي هستن كه با كلانتري كار مي كردن .انقدر تو اينها تغييرمي ديدي، يعني شهيد ثابت قدم خودش هم ميگفت و عجيب رو اينها اثر مي گذاشت و براي اين افراد كلاسهاي مختلف ميگذاشت، تفسير نهج البلاغه رو ايشون تز آخرش بود . وقتي كلانتري روضه ميخوند، ميشد قسم خورد كه حاج آقا تحريري از همهاينهايي كه نشسته بودن اونجا بيشتر گريه كرده، براي اينكه در عين اينكه داشت صحبت ميكرد، اشك ميريخت، از حضرت امير كه ميگفت اشك همينطوري از چشمش مياومد واقعاً هم شاگردش بود ،از همه آمادهتر و بكاء عجيبي داشت، راستش هم همينطور بود، يعني عجيب بود وقتيكه مي رفتي ،خسته مي شدي كه ايشون چقدرطاقت داره ، مي گفت و گريه مي كردوروي بقية شنوندهها هم همينطور تأثير ميگذاشت. اين ضرب المثل كه ميگن هر سخن كز دل برآيد، لاجرم بر دل نشيند مال ايشون هست. از دلش صحبت ميكرد و همينطوري هم كه ميگين صحبتش و اون حالتهاش رو انسان وقتي كه يادش مياد،مايه مباهات هست و انصافاً خوبه كه ما سعي كنيم كه راه شهدا رو بريم وسعي كنيم اينطور باشه، ايشون همينطوريكه صحرايي گفت سعي ميكرد مديرهايي كه احتياج داره ،وقراره جاش بيان ،يعني فردا كه نيست جاش بذارن اونو بذاره كه قلعه جويي رو گذشت جاي خودش . ولش هم نكرد، انگار كه براي من ديروزه، من مركز شهيد قندي بودم، به دو نفر هم سپردش، غيراز اينكه سپردش مدام هم با تلفن چپ و راست كه مبادا بشينه، براي اينكه اون گذاشته بودش، انتخابي كه كرده و گماردتش حالا كه گماردتش ،ولش نميكنه، براي اينكه احساس مسئوليت ميكنه حالا كه گماردتش، حالااينجابايد كاري كنه كارستون وادار ميكنه قلعه جويي رو حركت كنه . سر مسائل مختلف با خود من هم همين طور بود. اگر چنان چه در من صدايي ميشنيد و حالتي مي ديد، از راه خودش وارد ميشد و حرف خودش رو ميزد. ايشون قبل ازانقلاب ازدواج كرد، با خواهر يكي از دوستان هم محله اي خودشون ازدواج كردن و بعد با هم ديگه هم خيلي يار بودن و خيلي به اين اعتقاد داشت كه اگر چنانچه پسر خوبي رو ميشناسيد و دختر رو ميشناسيد به هم ديگه معرفي كنيد و نگذاريم بمونن و هدر بره و اينها رو خيلي در نظر ميگرفت . ايشون زير تير چراغ برق خيابون ديپلم رو گرفتن، و در دانشگاه تهران به تحصيل خودش ادامه داد. ايشون اهل كتاب و قرآن و شريعت بود و وقتي كه مياومد توي اتاق پيش من مركز شهيد قندي و من مشغول كاري ميشدم، بعد برميگشتم ميديدم داره قرآن ميخونه. يعني وقتش رو به بطالت نميگذروند. يا قرآن درميآورد يا نهج البلاغه وشروع ميكرد به مطالعه، ايشون كاري رو كه تخصص نداشت نميپذيرفت من تصور ميكنم اون زماني كه شد مسئول گاز كنترل شايد از ايشون بهتر نداشتيم، براي همين هم اون جمع ميدونستن كه ايشون از خودشون بهتره و براي همين از ايشون فرمان ميبردن. براي اينكه دخالت ميكرد گاز كنترلي داشتيم كه اين دستگاه پمپاژ باد ميكرد ايشون درسته كه ميرفتن و بچهها مينوشتن ويه دفعه ميديدي دفتر رو برداشته و رفته پايين و ريز كنترل ميكرد براي همين هم بچههاش ريز برنامهريزي ميكردن. ايشون تخصص صفر داشت، براي همين هم قبول ميكرد كه اونجا وايسته و كار رو انجام بده و فوري هم شروع ميكرد، توي اون نقطهاي كه بود بچههايي كه همراهش بودن به صورت متخصص پر ميشد تو دست و بالش .كه هر كي ميخواست ،آني داشت كه بفرسته جاي ديگه. يه مسئلة مهمي كه به نظرم ميآيد اين هست كه كسانيكه وامونده بودن همه بيرونشون ميكردن، مثلاًاين آقا به اين علت كه فلان عيب رو داشتن نميپذيرفتن كلانتري اونا روميپذيرفتشون.